.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳→
خندیدم و از آینه فاصله گرفتم.به سمت تختم رفتم و همون طورکه صندلای مشکیم و پام میکردم،گفتم:حالامن یه چیزی گفتم.توچرا جدی گرفتی؟!
نیکا خنده ای کردو چیزی نگفت.صندلم و که پوشیدم،روبه نیکا گفتم:بریم؟!
نیکا نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت:اُلالا کی میره این همه راه و؟!توام خوشگل شدی عوضی!
خندیدم و گفتم:تاچشمات درآد!
خنده نیکا به یه لبخند مهربون تبدیل شدوگفت:ولی خدایی خیلی نازشدیا!
لبخندی بهش زدم وباهم ازاتاق من خارج شدیم.
به محض اینکه وارد هال شدیم،پانیذ به سمتمون اومدودست پاچه گفت:میذاشتین یه ده ساعت دیگه میومدین! الان رضا میاد،هیچیم آماده نیست!
خندیدم وگفتم:خوبه خوبه!ببین چه هول شده! بپا یه وخ ازهول حلیم نیفتی تودیگ!!
نیکام خندیدوگفت:خره این تودیگ نمیفته که...قراره دیگ رواین بیفته!
یهو هرسه تاییمون ازخنده ترکیدیم.پانیذ لابلای خنده هاش،آروم زد پس کله نیکا وگفت:مرده شورت و ببرن که انقدر منحرفی!
ودوباره صدای خنده مابود که فضارو پرکرده بود...
نگاهی به ساعت انداختم.: بود.دو ساعت دیگه رضا ازسرکار برمیگرده!خوبه پس وقت داریم.
روبه پانیذ گفتم:کیک و گرفتی ازقنادی؟
پانیذ سری تکون دادوگفت:آره!تویخچاله.
نیکا گفت:خب پس زود باشین این جینگیل بینگیلیاتونم بیارید که چیزی نمونده رضا برسه!
منظورش ازجینگیل بینگیل،ریسه ها وتزئینات تولد بود.رو به نیکا گفتم:جینگیل بینگیلیا تو اتاق منن.زیر تختم.
نیکا سری تکون دادوبه اتاق رفت تا جینگیل بینگیلیا رو بیاره. نیکا که رفت نگاهی به پانیذانداختم.این چه به خودش رسیده بود امشب!!!بایدم به خودش برسه!ناسلامتی تولد شوور اینه ها...
خیلی خوشگل شده بود.یه پیراهن کوتاه مشکی پوشیده بود واززیر اونم یه ساپورت مشکی کلفت پاش کرده بود.پیراهنش خیلی نازبود!
اون پیراهن مشکی بارنگ سفید پوستش تضاد داشت...خیلی بهش میومدو استخون بندی ظریفش و به نمایش می ذاشت وجذابش می کرد...خوش به حال رضا!!!
امشب اینجوری پانیذ رو ببینه دلش میخواد که!خخخخخ
صدای آیفون،مانع ادامه هیز بازیای من شد!پانیذ لبخندی زدوشیطون گفت:آخی!بمیرم که تیرت به سنگ خورد وچشم چرونیات نصفه نیمه موند.پاشو برو درو باز کن ببینم!
وخودش به آشپزخونه رفت.منم به سمت آیفون رفتم.یعنی کی می تونست باشه؟!باباومامان که باهم رفته بودن کادوی رضارو بخرن و قرار بود ساعت چارو نیم بیان.بقیه مهموناهم همون چارو نیم میومدن!پس این کی بود؟!
به آیفون که رسیدیم،بادیدن قیافه پوریا،یه لحظه شک کردم که درو باز کنم یانه! اما بعدیه نفس عمیق کشیدم ودکمه رو فشاردادم.
خداخدا می کردم که نیکا و پانیذ دست ازکارشون بکشن و بیان توهال!چون دلم نمی خواست من و پوریا باهم تنها باشیم...خوشم نمیومدهیز بازی دربیاره!
نیکا خنده ای کردو چیزی نگفت.صندلم و که پوشیدم،روبه نیکا گفتم:بریم؟!
نیکا نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت:اُلالا کی میره این همه راه و؟!توام خوشگل شدی عوضی!
خندیدم و گفتم:تاچشمات درآد!
خنده نیکا به یه لبخند مهربون تبدیل شدوگفت:ولی خدایی خیلی نازشدیا!
لبخندی بهش زدم وباهم ازاتاق من خارج شدیم.
به محض اینکه وارد هال شدیم،پانیذ به سمتمون اومدودست پاچه گفت:میذاشتین یه ده ساعت دیگه میومدین! الان رضا میاد،هیچیم آماده نیست!
خندیدم وگفتم:خوبه خوبه!ببین چه هول شده! بپا یه وخ ازهول حلیم نیفتی تودیگ!!
نیکام خندیدوگفت:خره این تودیگ نمیفته که...قراره دیگ رواین بیفته!
یهو هرسه تاییمون ازخنده ترکیدیم.پانیذ لابلای خنده هاش،آروم زد پس کله نیکا وگفت:مرده شورت و ببرن که انقدر منحرفی!
ودوباره صدای خنده مابود که فضارو پرکرده بود...
نگاهی به ساعت انداختم.: بود.دو ساعت دیگه رضا ازسرکار برمیگرده!خوبه پس وقت داریم.
روبه پانیذ گفتم:کیک و گرفتی ازقنادی؟
پانیذ سری تکون دادوگفت:آره!تویخچاله.
نیکا گفت:خب پس زود باشین این جینگیل بینگیلیاتونم بیارید که چیزی نمونده رضا برسه!
منظورش ازجینگیل بینگیل،ریسه ها وتزئینات تولد بود.رو به نیکا گفتم:جینگیل بینگیلیا تو اتاق منن.زیر تختم.
نیکا سری تکون دادوبه اتاق رفت تا جینگیل بینگیلیا رو بیاره. نیکا که رفت نگاهی به پانیذانداختم.این چه به خودش رسیده بود امشب!!!بایدم به خودش برسه!ناسلامتی تولد شوور اینه ها...
خیلی خوشگل شده بود.یه پیراهن کوتاه مشکی پوشیده بود واززیر اونم یه ساپورت مشکی کلفت پاش کرده بود.پیراهنش خیلی نازبود!
اون پیراهن مشکی بارنگ سفید پوستش تضاد داشت...خیلی بهش میومدو استخون بندی ظریفش و به نمایش می ذاشت وجذابش می کرد...خوش به حال رضا!!!
امشب اینجوری پانیذ رو ببینه دلش میخواد که!خخخخخ
صدای آیفون،مانع ادامه هیز بازیای من شد!پانیذ لبخندی زدوشیطون گفت:آخی!بمیرم که تیرت به سنگ خورد وچشم چرونیات نصفه نیمه موند.پاشو برو درو باز کن ببینم!
وخودش به آشپزخونه رفت.منم به سمت آیفون رفتم.یعنی کی می تونست باشه؟!باباومامان که باهم رفته بودن کادوی رضارو بخرن و قرار بود ساعت چارو نیم بیان.بقیه مهموناهم همون چارو نیم میومدن!پس این کی بود؟!
به آیفون که رسیدیم،بادیدن قیافه پوریا،یه لحظه شک کردم که درو باز کنم یانه! اما بعدیه نفس عمیق کشیدم ودکمه رو فشاردادم.
خداخدا می کردم که نیکا و پانیذ دست ازکارشون بکشن و بیان توهال!چون دلم نمی خواست من و پوریا باهم تنها باشیم...خوشم نمیومدهیز بازی دربیاره!
۱۵.۱k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.